فلاش بک
داخلی /اتاق /زمستان 1365
صدای بوق اتومبیل گشت،فرامرز را از جا می پراندو بسوی پنجره هدایت میکند.انگار نه انگار که قبل از ان داشتیم در مورد انتخاب چیز مهمی با هم بحث میکردیم.اودستش را برای همکارانس تکان میدهد و این یعنی اینکه الان میام
می گویم :دلت میاد توی این وضعیت منو تنها بذاری ؟واو مثل همیشه به من وعده میدهد:قول میدهم یه روز جبران کنم .
چون میدانم عادت کرده در پوشیدن اورکت کمکش کنم حواسم را به جمع کردن ظرفهای روی میز پرت میکنم.
_من دارم میرم ها ...
_خب برو به سلامت ...
_بیرون فکر کنم داره برف میاد ها!
میخوام بگم میدونم که برف میاد اما نمی تونم من برای مردم ازاری ساخته نشده ام ،برمیگردم اورکت به دست مقابلم ایستاده کمکش میکنم تا اورکت را بپوشدوبعد چفیه را دور گردنش می اندازم ودو طرف انرا محکم میکشم.
فریاد میزند :تو که از عراقی ها نامرد تری
چفیه را رها میکنم ،او خودش صورتش را با ان می پوشاند و به سوی در میرود.
_فعلا کاری نداری؟
به او نزدیک میشوم و کلاهی راکه خودم برایش بافته بودم را سرش میکنم واو لبخند به لب می رود.
فلاش بک
داخلی /همان اتاق /زمستان 1389
شب از نیمه گذشته نمیدانم چند ساعت است که در اتاق قدم میزنم وچند بار کنار پنجره رفته ام ...
دست خودم که نیست هر چند میدانم ممکن است فردا سوژه ا ی برای همسایه هایی که از سر دلسوزی من را از پشت پرده پنجره هایشان همراهی میکنند باشم .
صدای ازار دهنده عقربه های ساعت دلشوره ام را چندین برابر میکند اما بدتر از ان لحظه ای است که برای دیدن زمان سرم را بلند میکنم و نا خوداگاه نگاهم با نگاه تصویر وسط ساعت دیواری بر خورد می کند.یادم باشد فردا عکس روی صفحه ساعت را بردارم تا دیگه مثل امشب مجبور نباشم هر بار با شرمساری نگاهم را از ان بگیرم و او هر بار مرا سرزنش کند که چرا پس از او نتوانستم تنها یادگاری اش را انطور که خواسته بود تربیت کنم .
گاهی وقت ها که سنگینی این نوع نگاهش را نمی توانم تحمل کنم مجبور میشوم به او بگویم کمی به اطرافت نگاه کن چه چیزی را سر جای خودش می بینی وچه کسی همان جاییست که قرار بوده باشد اصلا همین خود تو امروز کجا ایستادی ... ومن ...وخیلی های دیگه که توقع داری امروز پسرت ...
اما خیلی زود از گفته ام شرمگین میشوم وبای اینکه موضوع بحث را عوض کرده باشم میگویم :ولی خودمونیم ،چه خوب جبران کردی ها... یادته اونشب چقدر سر انتخاب اسم پسرمون باهم بحث کردیم اما اون روزی که تو رفتی من دیگه می دونستم باید اسمشو چی بزارم ...
واین صدای باز و بسته شدن در است که مزاحم گفتگوی ما میشود . فرامرز مقابل من ایستاده
سلام مامان ،چرا نخوابیدی ؟
برف موهای اشفته اش را سپید کرده وصورتش سرخ شده زیرا شال گردنی که به گردنش اویخته باگره ای کرواتی شکل روی لباسش افتاده ودیگر هیچ ...
می دانم فرامرزساعت دیواری منتظر عکس العمل من است اما نمی دانم چگونه سر صحبت را باز کنم .
_هوای به این سردی چرا کلاه با خودت نبردی ؟ ببین گوشات چقدر سرخ شده ،این شال گردن واسه قشنگی که نساختن ...
و فرامرز با پوزخندی که هیچ شباهتی با لبخند های فرامرز ساعت دیواری ندارد می گوید : این چیزا مال اون سالها ست این روزا دیگه کسی کلاه سرش نمیزاره
فرامرز میرود و این بار من و فرامرز ساعت دیواری پشت در بسته اتاق او هردو سکوت میکنیم
به یاد کتایون